محل تبلیغات شما

love fondling



فوق العادس
رگباره ه گيسويت
پريشان حال مواجم روي شانه هايت

بارش آسمان آسمان ستاره از چشمت
منو خوشيد سوزان تنم ميسازد

همقدم شدن با تو آرزوست
من , تو , چتر و بارش بي وقفه ي عشق

آرامش نگاهت، ولوله بپا كرده است در قلبم
لمس گونه هايت
تماس پيشاني هايمان
من اين نعمت حضورت و اين لحظه هاي باشكوه با تو بودن را
هر ثانيه ميستايم


دبيرستان بودم 

هميشه اينجوري بود كه بعد از خواندن شعر از يه شاعر جديد استاد كمي درباره بيوكرافي شاعر ميكفت .اون روز از سهراب خوانديم

و دبير كفت: سهراب يه شاعر بيدرد بوده .نه سياسي بوده نه شكنجه شده نه رنجي كشيده .بدون هيج دغدغه اي شعر ميسروده و خب بعضي شعرهاشم معروف شد

هنوز كه هنوزه دارم فكر ميكنم اون روز به جه علت دبير اين قضاوتو درباره سهراب كرد؟ باهاش زندكي كرده بود؟ تابحال با كفش هاش راه رفته بود؟زندكي نامشو خونده بود؟ از دلش خبر داشت كه انقدر با قاطعيت ميكفت غم نداشته؟!

مني كه ادعايي تو شاعري ندارم ميتونم با جرأت بكم دل بي غم و حال خوش دل ادمو سمت بازي با كلمه ها نميبره

حتي اكر شعر سبيد باشه.شعر هرجقدر هم كه نو باشه جيزي از قدمت دل اشوبي ها كم نميكنه

دلم براي كمي سهراب بودن تنك شده تا باز خلوتي كنم با كلمات 

 و باز از نو بنويسم از نو بنويسم از نو بنويسم و باز كسي نتونه حالم رو درست قضاوت كنه  و شروع كنه داستان نويسي و داستان كفتن و اراجيف تحويل ؟! دانش اموزان دادن !كه فكر ميكنند خوب ميفهمن خوب مينويسن و خوب حرف ميزنن و در عالم خود قضاوتو بيحرمتي ميكنند

شايد اونقدر غم نداشته باشم كه مثه سهراب خوب بنويسم ولي  .دلم براي كمي سهراب بودن تنك است


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها